حبیب الله ترابی

حبیب الله ترابی

آقای حبیب الله ترابی یکی از جانبازان و معلولان بالای ۷۰ درصد زمان جنگ تحمیلی است او که در ۲۱ بهمن ماه سال ۱۳۴۱ در بندرماهشهر دیده به جهان گشوده است، در سال ۱۳۶۲ در اثر برخورد ترکش توانایی های دست و پا و زبان را از دست داد ولی با توکل به حول و قوه الهی و اراده و جدیت و پشتکاری که از خود نشان داده اند، بر بسیاری از مسائل و مشکلات زمانه فائق آمده و خود را در دنیای ما به گونه ای مطرح کرده اند که مورد تحسین صاحبان علم و هنر و قلم گرفته اند. او به ما آموخته است که با معلولیت هم می توان پیشرفت کرد و به درجات عالی رسید. حال آنکه برخی از ما همه چیز داریم، ولی از آن غافلیم. متن زیر که شرح حال بخشی از زندگی اوست، توسط خود ایشان تهیه و نوشته شده است.

در خانوده ای پر اولاد- دوازده خواهر و برادر که چهارتایشان در طفولیت فوت کردند- متولد شدم. فرزند چهارم و پسر اول خانواده بودم. پدرم راننده و کم سواد بود و مادرم خانه دار و بی سواد. این مسئله می توانست بر روی ما هم تأثیر بگذراد، ولی والدینم خیلی فراتر از حد خویش به فرزندشان سرویس دادند تا جایی که هکه ما- غیر از برادر دومم که نابینای مادرزاد است- توانستیم تحصیلات خود را در مقاطع مختلف به پایان برسانیم.

خود من بعد از بیست سال دوری از تحصیل با شرکت در امتحانات ورودی دانشگاه ها، وارد دانشگاه شدم و در حال حاضر فارغ التحصیل علوم سیاسی هستم.

سال دوم دبیرستان بودم که انقلاب به وقوع پیوست و چون از قبل زمینه فکری داشتم، خود به خود جذب رویدادهای ریز و درشت انقلاب شدم. جوانی بود و شور. شوری که می خواست به تنهایی دنیا را عوض کند. اما با شور تنها نمی شد دنیا را عوض کرد و ما در آن دوران پر هیجان، از این مهم غافل بودیم.

سال چهارم دبیرستان بودم که جنگ تحمیلی در گرفت. سه ماه پس از شروع جنگ هم پدرم فوت کرد و چون پسر بزرگ بودم، به نوعی سرپرستی خانوده ام به دوشم افتاد. از آن به بعد، درگیر کارهای خانه و معافیت از خدمت شدم. اما با همه دوندگی که برای معافی کردم، در آذر شصت و یک- با وعده معافیت از آموزشی- لباس سربازی تنم کردند. آموزشی که تمام شد، به جبهه اعزام شدم تا اواخر شهریور شصت و دو که نامه معافیم به لشکر رسید. با رسیدن نامه، دنبال کارهای تصفیه حسابم افتادم که متاسفانه چند روز طول کشید و در روز آخر کاری که نباید می شد، شد.

در دومین روز از سال سوم تهاجم ارتش عراق به ایران، از ناحیه سر- نیم کره چپ مغز- مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفتم و حدود دو ماه در حالت بیهوشی و نیمه بیهوشی بودم. وقتی کاملاً هوشیار شدم. فهمیدم که هر دو دست و پایم فلج شده و قدرت تکلم هم ندارم. با این وجود، فکر می کردم این دوره موقتی است و به مرور زمان حالم از اینی که هست بهتر می شود، اما زمان گذشت و حالم تغییر نکرد.

خیلی چیزا دست خود انسان نیست و آدمی فقط بازیگر است. بازیگر فیلمنامه ای که دیگران برایش نوشته و می نویسند.

بعد از مجروحیت مدتی طول کشید تا توانستم به خود بیایم. در این مدت همیشه تو فکر بودم، فکر گذشته، حال و آینده. آن روزها، همه چیز برایم مبهم شده بود و مدام با خود در حال جنگ بودم، این دوره پر از چرا بود، چراهایی که هیچ یک جواب نداشتند. واضح است که اگر کسی بیست سال سالم زندگی کند و بعد یک دفعه همه توانش را از دست بدهد تا بخواهد باز به خود بیاید، کلی زمان می برد. و من هم از این قاعده مستثنی نبودم. در آن زمان بیش تر کسانی که مرا می شناختند، با دیدن حال و روزم همه چیز را تمام شده می دانستند.

وقتی از بیمارستان به آسایشگاه منتقل شدم، چند چیز دستگیرم شد. پی بردم که امثال من زیاد هستند. پی بردم که با همین وضع هم می توان زندگی کرد. پی بردم … و این طور بود که از نظر روحی وضع بهتری پیدا کردم و توانستم بحران اولیه را پشت سر بگذارم.

نخستین مشکلی که به فکر حل کردنش افتادم، حرف زدن بود. در ظاهر امر ساده ای بود، باید حروف الفبا را روی کارتی می نوشتند که با اشاره به آن حروف، خواسته ام را بیان می کردم. اما اول باید مشکل دیگری که اساسی تر بود، حل می شد. آن هم فهماندن منظورم به اطرافیان بود. تلاشی که در این رابطه کردم، فوق العاده بود. هنوزم باورش برایم دشوار است. در نظر بگیرید کسی بخواهد بدون حرف زدن و نوشتن و اشاره کردن، منظورش را به دیگران بفهماند. شاید گفتنش ساده باشد، ولی عمل کردنش … اوف دمار در می آورد. روزی که توانستم تنها با نگاه کردن – آن هم پس از چندین شکست- به این مهم دست یابم، معنی کلمه عذاب را با همه ی وجودم درک کردم. ابتکار کارت حروف اولین پیروزی ام بود.

بعد از جریان کارت حروف، بی خیالی سراغم آمد. راستش، هنوز معلولیت را آن طور که باید هضم نکرده بودم. برای هضم معلولیت، اول باید با خود کنار می آمدم که در این رابطه، گذشت زمان کمک بسیار خوبی بود. زمان گذشت و تا حد زیادی به معلولیت خو گرفتم. پس از آن، مدتی مشغول کارهای پزشکی و اداری ام شدم. کارهایم که کم و بیش انجام شد، بیکاری خود را نشان داد. و خیلی زود از این وضع خسته شدم و به خود گفتم : فلانی اینطور نمیشه، باید یه تکونی بخوری. اما هیچ کار از دستم ساخته نبود غیر از یک کار آنهم مطالعه. البته، اگر بشود اسم مطالعه کردن را کار گذاشت. اوایل که شروع به مطالعه کردم، برای سرگرمی کتاب می خواندم اما بعد کار صورت جدی به خود گرفت تا جایی که بیش تر وقتم به مطالعه کردن می گذشت.

مطالعه کردن برایم مفید بود، یعنی به حرکت وادارم کرد. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، فکری از سرم گذشت؛ و آن فکر نوشتن بود. لازم به توضیح است که این فکر با خواندن کتاب هایی چون «داستان یک انسان واقعی و همسایه ها و چگونه فولاد آب دیده شد» که هم در دوران سالمی و هم دوران معلولیت مطالعه کرده بودم، به سرم زد اما برای انجام این کار مشکل بزرگی وجود داشت. چرا که برای نوشتن مطلب دست نداشتم نزدیک به بیست و هشت ماه در این باره فکر کردم. در من، انگیزه ی نوشتن ایجاد شده بود و همین انگیزه سبب شد که به فکر چطور نوشتن هم بیفتم. پس نوشتن را با دست چپ که حرکات بسیار محدودی داشت، شروع کردم. وقت و بی وقت می نوشتم و انواع خودکار و خودنویس و حتی ماژیک را امتحان کردم، منتها تلاشم ره به جایی نمی برد. چون مشکلم یکی و دوتا نبود. زمان سالمی راست دست بودم و حالا باید با دست چپ می نوشتم، اما با وجود مشکلات ناامید نشدم تا با نوشتن «بودنم» را ثابت کنم.

بعد از چند بار شکست، سرانجام با سه ابتکاری که به کار بردم- استفاده از میز سیار و لوح کار و روان نویس- توانستم بنویسم. در ابتدا، هر سطر را هشت دقیقه می نوشتم. سخت بود، ولی جا خالی نکردم، چون پس از کارت حروف که نقطه شروع بود، نوشتن نقطه عطف زندگی ام شد. سکوی پرش را پیدا کرده بودم، نوشتن برایم مانند شاه کلیدی بود که همه ی درها را به رویم می گشود. اوایل همین طوری می نوشتم- خاطرات، درد دل و این جور چیزها- بعد که خوب راه افتادم، شروع به نوشتن داستان کردم و در این میان، از خاطرات و تجربه هایم حداکثر سود را بردم.

پس از سه سال نوشتن- سال هفتاد و دو- کتاب «یک پنجره برای او کافی است» را منتشر کردم که مورد توجه صاحب نظران قرار گرفت. نامه ی تشویق آمیزی از شادروان بزرگ علوی به دستم رسید و دو مصاحبه هم با روزنامه ی همشهری و هفته نامه ی حوادث انجام دادم. سال بعد نیز دومین کتابم به اسم «تا شقایق هست زندگی باید کرد» از زیر چاپ بیرون آمد. آن زمان در آسایشگاه بودم و به خاطر نوشته هایم زیاد ملاقاتی داشتم. حتی یکی از کارگردانهای معروف سینما قصد داشت از زندگیم فیلم بسازد که به توافق نرسیدیم. چند مصاحبه هم با نشریات مختلف مثل ماهنامه ی کانون خانواده، روزنامه ی ایران و یک مجله ی بلژیکی به نام کناک داشتم. کتاب سومم «چون دماوند …» که سال هفتاد و نه منتشر شد، نظر اهل قلم را جذب کرد. طوری که در عرض کم تر از یک سال چهار مصاحبه با نشریات جمهوری اسلامی، جوان، نوروز و کتاب هفته داشتم. و کتاب آخرم که گزیده ای از آثارم است. اواخر سال هشتاد مجوز نشر گرفت. و بعد رمان «زمانی برای رفتن» را آماده چاپ کردم.

از میان کتاب هایم که هر چهار تا مجموعه داستان کوتاه هستند، چون دماوند … در سال هشتاد دوباره مورد تقدیر قرار گرفت. یکی در جشنواره مطبوعات و دیگری در جشنواره دو سالانه مهر.

در سال هفتاد و هفت کتابی تحت عنوان اراده های پولادین منتشر شد که در آن زندگی نامه ی بیست نفر از دانشمندان، مشاهیر، نوابغ، نویسندگان، هنرمندان و … این مملکت نوشته شده بود، بیست نفری که با تلاش و سخت کوشی خود از پله های موفقیت بالا رفته بودند. در کتاب فوق، شرح زندگی من نیز کنار زندگی نامه بزرگانی مثل دکتر حسابی، دکتر هشترودی، دکتر شریعتی، استاد انتظامی، زنده یاد تختی و … آمده است. و در جشنی که چند ماه بعد برای قدردانی از شخصیت های این کتاب برگزار شد، با دادن لوح یاد بودی مورد تقدیر قرار گرفتم. تا کنون روی نوشته هایم نقد و بررسی آنچنانی صورت نگرفته، اما گاهی اوقات از طرف دوستان و آشنایان چوبکاری شده ام. یکبار هم روزنامه ی جوان داستان های چون دماوند … را نقد کرد.

این که چطور به کتاب و نوشتن علاقه پیدا کردم، حکایت دارد. در بندرماهشهر سر کوچه ی ما، پارکی کوچک و باصفایی بود که وسطش کتابخانه ای نقلی وجود داشت. اغلب با بچه های محل برای بازی به آن پارک می رفتیم. همین رفتن به پارک باعث آشناییم با کتابخانه شد.

کتابخانه هم دنج بود هم خنک، و ما برای فرار از گرمای پنجاه درجه، ناخواسته به کتابخانه کشیده می شدیم. از این جا با کتاب رابطه برقرار کردم.بعد از چندی، یکی از آشناها با دادن کتاب های مختلف تشویق ام کرد که دنبال کتاب باشم. در دوران تحصیلم –پنجم دبستان- معلمی داشتیم که برایمان کتاب می آورد و حرف می زد. حرف از خوبی و بدی. دوم راهنمایی هم باز معلمی به پستم خورد که همین کارها را می کرد. سال پنجاه و شش و هفت دیگر چراغ سبز شده بود و بیش تر معلم ها دم از آزداخواهی و مبارزه علیه دولت ستمشاهی می زدند. بازار کتاب هم که رونق گرفته بود و هر کتابی می خواستی دم دست بود. منم که سرم باد داشت، بنا به علاقه ای که داشتیم به طرف نوشته های دولت آبادی و احمد محمود کشیده شدم همه این ها زمینه مساعدی بود که در دوره ی معلولیت برای فرار از خرد شدن، دست به قلم ببرم.

نوشتن و انتشار کتاب هایم باعث آشناییم با شورای کتاب کودک شد که پس از چندی دوستان شورایی مرا به عضویت افتخاری شورا در آورند. سابقه ی کار فرهنگی هم به آن صورت ندارم. تنها مدتی در بنیاد جانبازان- بخش فرهنگی- به کار نقد و بررسی فیلم و کتاب مشغول بودم.

گفته های بالا با همه ی نگفته هایی که دارد، قسمتی از زندگی حزن انگیزم است. اما قسمت اصلی اش نیست. قسمت اصلی زندگی ام از وقتی شروع می شود که با همسرم آشنا شدم. در این رابطه می توانم به جرأت بگویم: اگر طلیعه ما بی بال، پریدن را نمی دانست، هیچ وقت زندگی ام معنایی پیدا نمی کرد که بامداد و بابکی ببینم.

با تشکر از توجه شما ح.ترابی

۲۹/۰۱/۱۳۸۱

۳٫۰ K

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *